×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

وبلاگ من، قصه ی یه عشقه

بمان و در حق دلم عاشقی کن

× این وبلاگ، حکایت یه عشقه و عاشقانه هایی که او برایم نوشت و سرانجام این عشق و درد دلهایی که خواهم نوشت . دوست دارم بخوانیدو و قضاوت کنید و شاید یاد آوری خاطرات نه چندان دوری که فراموش کرده ای
×

آدرس وبلاگ من

deldar55.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/deldar55

قسمت هجدهم :سفر

زمزمه ی سفر داشت و میخواست بره سفر ،دور بودن از خانواده براش سخت بود و بزرگترین مشکلی که  داشت دوری از خانواده و دلتنگی بود

و از این بابت خیلی رنج میکشید .اما تردید داشت برای رفتن گاهی میگفت: میخوام برم و گاهی منصرف میشد از رفتن، برای من هم خیلی سخت بود ،از طرفی با رفتنش دلتنگیهاش تموم میشد و مشکلاتش تا حد زیادی حل میشد ،از طرفی هم با رفتنش دلتنگیهای من بیشتر میشد ،با همه ی نامهربونیایی که در حقم داشت اما بازم عاشقانه دوسش میداشتم

گفتم برو ،اینجا نمون .اینجا برای تو پره از دلتنگی، پره از تنهایی و مشکلات ،تو که خوش باشی ،من هم خوشم هر چند فاصله بین ما زیاد باشه ،هر چند که نتونم ببینمت

،گفتم برو اما نه از دل من. حدودا بیست روزی طول کشید که تصمیم جدی بگیره واسه رفتن .

یه شب بهم زنگ زد و گفت :زنگ زدم باهات خداحافظی کنم

آه که  چقدر برام سخت بود .گفتم بالاخره تصمیمت رو گرفتی واسه رفتن .پرسیدم رفتی سفر تصمیم داری بمونی ؟

یا بر میگردی ،گفت : بر میگردم .کمی با هم صحبت کردیم واسه اینکه مطمئن بشم دوباره پرسیدم ، بر میگردی ؟

کمی جوش کرد و گفت : برمیگردم ،من که یکبار بهت گفتم

چقدر خوشحال بودم از شنیدن این جمله  هیچوقت از عصبانیت و جوش کردنش اینقدر خوشحال نبودم .گفتم  نمیخوای همدیگرو ببینیم

گفت : نه

گفتم میخوام ببینمت

گفت :نمیشه

گفتم بگو کدوم مسیر میخوای حرکت کنی بیام تو مسیر ،وقتی که رد میشی ببینمت

گفت : گفتم که نمیشه

 از اینکه نمیتونستم ببینمش خیلی ناراحت بودم اما از اینکه میخواست برگرده خیلی خوشحال بودم

و از اینکه خانوادش رو می دید  خوشحال تر بودم 

اون شب خوابم نمیبرد  گوشه ی اتاق نشسته بودم زانوهام رو بغل کرده بودم همش تو فکرش بودم  .اون شب تا نیمه های شب  فقط اشک میریختم ،دست خودم نبود  تا حالا ازم دور نبود درسته این آخرا نامهربون بود و کمتر همدیگرو میدیدیم اما  همیشه احساسش میکردم

هر وقت هم که  میرفت خونه ی اقوامش و ازم دور  بود بیشتر دلتنگش می شدم

صبح که از خواب بیدار شدم دیدم که مسیج داده :

سلام عزیزم من رفتم خداحافظ

دوشنبه 18 شهریور 1392 - 7:38:12 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم
نظر ها

http://donyayeman.gegli.com

ارسال پيام

شنبه 23 شهریور 1392   6:08:30 AM

درود بر کسانی که از پاکیشان دوستی آغاز میشود

از صداقتشان دوستی ادامه میابد

و از وفایشان دوستی پایانی ندارد

آمار وبلاگ

29392 بازدید

3 بازدید امروز

108 بازدید دیروز

150 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements