قسمت اول :اول آشنائیمون
یه روز اومدم تو گوهر دشت بعد از سه سال که رمز پروفایلم رو فراموش کرده بودم وقتی عضو گوهر دشت شدم 3چهار هزار نفر بیشتر عضو نداشت و بعد ها پروفایلم رو بنا به دلایلی که خواهم گفت به خاطر عشقم حذف کردم .
اومدم و بهش پیغام دادم همه چیز رو با صداقت در مورد خودم گفتم بدون هیچ پنهان کاری و بهش پیشنهاد دوستی دادم ،یه دوستی ماندگار یه دوستی خوب ،یه دوستی ،بر اساس صداقت شکل بگیره و عشق حرف اول رو بزنه یه دوستی که هوا هوس جایی نداشته باشه .
نپذیرفت و در جواب گفت :سلام امیر جان !دوستی رو در چی میبینی ؟ در هم آغوشی ؟اینکه بیرون بریم و در کنار هم قدم بزنیم ؟یا اینکه بریم کافی شاپ .یا اینکه تلفنی با هم صحبت کنیم ؟
اما من هیچکدوم از اینها رو نمیخوام و تو دنیای خودم خوشم اینجا تو گوهر دشت و برای خودم مطلب مینویسم .
گفتم خوب :وقتی نمیخوای چی بگم به نظرش احترام گذاشتم و خداحافظی کردمو دیگه پیغام ندادم و براش آرزوی خوشبختی و شادکامی کردم
رفتم و یه مدتی شاید 20 روز و بیشتر دیگه سایت نیومدم وقتی اومدم دیدم که پیغام داده نه یکی چند پیغام و کارت
و این داستان ادامه دارد .......
از همه ی دوستانی که وبلاگم رو میخونن خواهش میکنم که تا پایان این داستان رو ادامه بدن چون میخوام که قضاوت کنند
ناگفته نماند که یه جورایی این داستان جالب هم هست
چهارشنبه 26 تیر 1392 - 5:50:50 PM