همه چیز بهم ریخته بود و اوضاع ،اوضاع خوبی نبود سر در گم و پریشان غمگین و نالان فکر از دست دادنش داشت دیوونم میکرد ،التماسش میکردم
لب مرز بودم و دست به عصا راه میرفتم مواظب بودم که ازم نرنجه دیگه کمتر بهونه ی دیدنش رو میگرفتم و از دلتنگیام چیزی نمیگفتم دلخوش بودم به مسیجهایی که برام میفرستاد
یه روز قبل تولدم مسیج دادم و گفتم میدونی فردا چه روزیه ؟ جواب نداد ،دوباره مسیج دادم... گفتم : حتی نمیخوای بپرسی که فردا چه روزیه ؟
بازم جوابی نشنیدم ،نه اینکه انتظاری ازش داشته باشم ،نه ،اصلا از این اخلاقها ندارم و خوشم نمیاد، که مثلا انتظار کادو از کسی داشته باشم ،
اگر همه ی دنیا هم مال من بشه فرقی بحال من نمیکنه ،حالم دگر گون نمیشه ،چون دنیا فانی و گذراست ،فرقی نمیکنه پادشاه عالمم که باشی ،یا یه دوره گرد یا اون پیرمرد زحمتکشی که صبح تا شب ،گاری چهار چرخش رو دست می گیره و برای راحتی خانوادش بار جابجا میکنه یا اون دست فروش کنار خیابون که تو سرما و گرما بساط میکنه ،فرقی نمیکنه. بیشتر از یه کفن با خودمون نخواهیم برد ،تازه معلوم هم نیست روز رستاخیز برهنه و عریانیم! یا پوششی داریم .
اگر همه ی دنیا هم مال من باشه و از دستش بدم باز هم فرقی به حال من نمیکنه ،هیچ چیزی ماندگار نیست و تنها خوبیها و بدیها هستن که از ذهن ها و خاطره ها پاک نمیشن
روز تولدم گذشت، آفتاب غروب کرد، شب شد.مسیج دادم و گفتم امروز تولدم بود .چند دقیقه ی بعد زنگ زد ،چقدر از شنیدن صداش خوشحال بودم ،چون چند روزی میشد که صداشو نشنیده بودم ،چون تو تحریم بودم و شنیدن صداش برام سهمیه بندی شده بود
گفت وقتی فهمیدم امروز تولدت بوده خیلی ناراحت شدم !چه عجب ناراحت شدی البته پیش خودم گفتم. گفتم ایرادی نداره فقط میخواستم بدونم یادت هست یا نه !
این نامهربونیا و رفتارش اصلا برام قابل قبول نبود ،اونهمه عاشقانه برام نوشته بود اونهمه ابراز عشق میکرد ؟؟ من هم هیچ بدی در حقش نکردم
فقط وقتی شروع کرد به نامهربونی و به دیدنم نیومد اصرار داشتم به دیدنش ،و دلتنگی میکردم .و این اصرار های من باعث رنجش و ناراحتیش میشد و این اخطار علیه من صادر شد که :لب مرزی مواظب رفتارت باش!!!!!!!.
بهم میگفت حوصله ی مسیج ندارم از تلفن بدم میاد ! چقدر مسیج میدی
البته ناگفته نماند میگفت مسیج میفرستی خوشحال میشم میخونمشون اما حوصله ندارم جواب بدم ،گفتم باشه ایرادی نداره هر وقت دوست داشتی جواب بده
چه روزایی بود روز های خوب و چه روز های سختی بود روز های نامهربونی و چقدر تلخه برام یاد آوری اون روزها. روزهای شیرینی که تبدیل شد به تلخ ترین خاطرات زندگی من تا به اینجا
درد میکند خاطراتم ...
هر وقت قدم میزنی در افکارم...
قسمت بیست و یکم وادامه ی ماجراهای فراق
قسمت بیستم و ادامه ی ماجرا های فراق
29417 بازدید
28 بازدید امروز
108 بازدید دیروز
175 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian